با رسیدن پاییز،گوزن در آن حوالی بیشتر دیده می شد.گوزنها آهستـه

 

در حرکت بودند و از بلندی به پستی می رفتند تا زمستان را در دره های

 

گرم تر به سر آورند.باک تا آن وقت یک بچه گوزن درشت را که بازیگوشی

 

می کرد و هرز می رفت گرفته بود،اما اشتیاق شدیدی به شکار گوزنهای

 

درشت تر داشت؛ و بالاخره یک روز در سر نهر با یکی از آنها مصادف شد.

 

یک دسته گوزن بیست تایی از سرزمین نهرها و بیشـه ها گذشتـه بودند

 

و بزرگترین آنها گوزن نـری به هیـکل گاو بود.

 

 

   این گـوزن نـر حالـی وحشـی داشـت و بیـش از یـک و نیـم متـر ارتفـاع

 

داشـت. با این همـه همـان دشمـن مـوحِشی بود که باک مبارزه با آن را

 

آرزو داشت!

 

   باک پیش جست و گوزن شاخ های منشعب خود را که هر یک چهارده

 

گره داشت، تکان داد. چشمان کوچک گوزن با نوری بدخواه می درخشید

 

و خود از دیدن باک با خشم وغضـب می غرید. باک به حکم غـریـزه که از

 

ایام شکار در دنیای بدوی می آمد، دست به جدا کردن گوزن نر از گله زد.

 

کار آسانی نبود. وق می کرد و گرداگرد گوزن نر می رقصید، در حالی که

 

دور از شاخهـای بزرگ و سمهـای تیز وحشتنـاک ایشان می گشت. زیرا

 

می دانسـت که اگر یک لگـد از آنها بـخورد، در همـان دم جان می سپرد.

 

گوزن نر که نمی توانست پشت به دشمن دندان دار بکند،دچار حمله ی

 

عصبـی می شد. در چنیـن لحظاتـی به باک حملـه می کرد و باک نیز با

 

زیرکی عقب می نشست و با تظـاهـر به ضعف او را فـریـب می داد. اما

 

همین که گوزن نـر از گله جدا می مـانـد، به او حملـه می کرد و زخمش

 

می زد. در این مواقع چند گوزن نر جوان بازمی گشتند و با حمله به باک

 

موجبات بازگشت گوزن زخمـی و پیوستن او را به گله فراهـم می کردند.

 

   

   عالم وحش صبری مخصوص به خود دارد.همان صبر است که عنکبوتها

 

را ساعت ها در تار تنیـده ی خود بی حرکت نگاه می دارد، مـار را چنبـره

 

زده می خواباند، و ببـر را وا می دارد که در کمینـگاه خود منتظـر بنشیند.

 

همین صبر بود که باک را وامی داشت تا گله را دنبال کند و حرکت آنها را

 

به تأخیر اندازد، گوزنهای نر جوان را عصبی کند، ماده گوزنها را با گوزنهای

 

شیرخواری که داشتند به وحشت اندازد، و گوزن مسن مجروح را به عجز

 

برساند. یک نیمه روز این کار ادامه یافت. باک تلاش خود را مضاعف کرده

 

بود. از همه سو حمله می کرد. گله را در گردباد حملات محصور کرده بود.

 

 

قربانی خود را به همان سرعتی که او به گله می پیوست، دوباره از گله

 

جدا می کرد. و صبر موجوداتی که شکار می شدنـد را به سـر می آورد،

 

زیرا که آن صبر، همواره از صبر موجودات شکار کننده کمتر است.

 

   همیـن که روز به پایـان رسید و آفتاب در شمـال غرب پا به بستـر خود

 

نهـاد و شب پاییـزی که حدود شش ساعت بود از راه رسید، گوزنهای نر

 

جوان به اکراه بازآمدنـد تا به کمک پیشاهنـگ مـجروح خود بشتابنـد. آنها

 

می پنداشتند که هرگز نخواهند توانست باک، آن موجود خستگی ناپذیر

 

را از خود بـراننـد؛ وانگهـی زنـدگی گلـه یا گـوزنهـای دیگر  را چیزی تهدید

 

نمـی کـرد و فقـط زنـدگـی یکـی از اعضـا مطالبـه شده بود، و آن کمتر از

 

زندگی خود ایشان مورد علاقه بود. بالاخره راضی شدند که باج را بدهند.

 

   

  چون هوا نیمه تاریک شد، گوزن نر پیر با سر پایین افتاده ایستاده بود و

 

گله را، ماده گوزنهایی که خود آبستن کرده بود، بچه گوزنهایـی که نسل

 

خود او بـودنـد، گوزنهـای نـری که بر ایشـان ریـاسـت کرده بـود، را تماشا

 

می کرد که با قدمهایی سریـع در روشنایی خفیـف ناپدیـد می شدند. او

 

نمی توانست دنبال ایشان برود زیر ا در پیش رویش دندان داری بی رحم

 

بر هوا می جست و مانع رفتن او می شد. این گوزن پانصد کیلویی، عمر

 

طولانی و آکنده از جنگ و ستیزی را گذرانـده بود و در پایان سر خود را در

 

دنـدان حیـوانــی مـی دیـد کـه سـرش بـه زانـــوان گـره خورده ی او هـم

 

نمی رسید.

 


 

   در نهر عریضی که آبش به دریـا می ریـخت، ماهی سالمون گرفت و در

 

کنار همین نهر خرس سیـاه بزرگی را که پشه ها کور کرده بودند و عـاجز 

 

و مهیـب و غضبناک در جنگل می گشت را کشت. با اینکه خرس کور بود،

 

جنگ سختـی بود. دو روز بعد هنگامی که بر سر کشته ی خود بازگشت

 

و ده گرگ را دید که در تقسیم آن منازعه می کنند، آنها را همچون پر کاه

 

پراکنده ساخت. 

 

   خونخوارگـی بیش از پیش در او نیـرو می گرفـت. باک حیوانـی کشنـده

 

بود، باید شـکار می کرد تا با گوشـت آنهـا زندگـی  کند و به مـدد کار و به

 

نیروی خویش در آن محیـط کامـلا" خصمانـه که فقط اَقویا زنده می ماندند،

 

زنده بود. به واسطه ی همه ی اینها غروری به او دست داده بود که مانند

 

بیماری مسری به وضع جسمانی او نیز سرایت کرد و این حال در همه ی

 

حرکاتش مشهـود بود؛ در جنبش هر عضلـه ای آشـکار می شد و در وضع

 

راه رفتن و خرام او مـانند زبان، گویـا بود. اگر لکـه ی قهـوه ای که بر پوزه و

 

بالای چشمش دویده بود نبود، و اگر آن رگه ی موی سفید را که در وسط

 

سینه اش دویده بود نداشت، خوب می شد او را به جای گرگی غول آسا

 

که از تمام گرگها بزرگتر باشد، گرفت. از پدر سنـت برناردش جثـه و وزن را

 

به ارث برده بود، اما همان وزن و جثـه را ارثی که از مـادر چوپانش داشت،

 

شکل بخشیده بود. پوزه اش همان پوزه ی دراز گرگها بود، جز آنکه از پوزه

 

هر گرگی درازتر بود. سرش سر گرگ بود، منتها قدری بزرگتر، که بر بدنی

 

بزرگ تر قرار داشت.

 

   

   حیلـه ی او حیلـه ی گرگی بود، و هـوش او هـوش سنت برنـارد و سگ

 

چوپان، و این همه، به اضافه ی تجربـه ای که در درخشان ترین مکتب ها

 

آموخته بود،او را تا حد وحشتناک ترین درندگان صحرا خطرناک ساخته بود.

 

باک در آن هنگام از عمر خود در اوج قـدرت خود بود و گل وجودش شکفته

 

بود، و قوت و توانایی از او می تابید. در بین تمام اعضـای او تعـادل کاملی

 

برقرار بود. هر جا که لازم بود به سرعت برق عکس العمل نشان می داد.

 

هر قدر که سگ اسکیمو سریـع می جست و از خود دفـاع می کرد، باک

 

دو بـرابـر آن سرعـت داشـت و هر وقـت حرکتـی را می دیـد یا صدایی را

 

می شنیـد، در مـدتـی کمتـر از آنـچه هر سگ برای واکنـش لازم داشت،

 

پاسخ می داد؛ گویی سه عمل دیدن، تصمیـم گرفتن و جواب دادن در آن

 

واحد انجام می گرفت.

 

   یک روز که رفقـای ثورنتـون دور شـدن باک را از اردو تماشا می کردند،

 

ثورنتون گفت: «هیچ وقت همـچو سگی ندیدم!» و دو مـرد دیگر حرف او

 

را تأیید کردند.

 

   گرچه بیرون رفتن او را از اردو می دیدنـد، اما تغییر چهره ی ناگهانی و

 

وحشـت انـگیـزی را که به مـجرد ورود به جنـگل در باک راه می یافـت را

 

نمی توانستند ببینند. دیگر راه نمی رفـت. در دم یکی از موجودات عالم

 

وحش می شد. آرام و بی صدا ، به پای گربه ای، همچون سایـه ای که

 

پیـدا و ناپیـدا شـود، می گذشـت. می دانست که چگونـه از هر پنـاهـی

 

استفاده کند. مانند مار بر شکم بخزد، و بجهد و نیش زند. می تـوانست

 

قمری را در لانه ی خویش بگیرد. خرگوش را در خواب بکشد، و میمـونی

 

کوچک را که یک لحظه در دویدن به سوی درختان تأخیر می کرد در هوا

 

دو نیم کند. ماهی در آبگیرهـای سرباز از دندان او گریـز نداشت. باک به

 

قصـد خوردن، شکار می کرد و نه از سر هوس؛ بنابر این وقتی سمورها

 

را غـافلگیر می کرد و آنگاه که کاملا" اسیـر او بودند، رهایشـان می کرد

 

تا غرّان از وحشت بر سر درخت گریزند.

 


   

   باک با جست های سریع و شیفتگـی بسیار برای رسیدن به گرگ، او را

 

دنبال کرد. سرانجام گرگ را به مجرایی بن بست دواند، که بستر نهری بود

 

و تنـه ی درختـی راه را بنـد آورده بود. گرگ دوری زد و روی مـحور پاهـایش

 

چرخید. می غریـد و موهایش را برافـراشتـه بود و دنـدان هایش را سریـع و

 

متوالی به هم می کوفت.

 

   

  باک حملـه نکرد. با حرکاتـی دوستانـه دور او چرخیـد و به او نـزدیک شد.

 

گرگ ظنین بود و ترس وجودش را در بر گرفته بود، زیرا که جثه ی باک سه

 

برابر او بود و سر او به شانـه ی باک هم نمی رسید. در انتظار فرصت بود

 

و همین که مجالی دست داد پا به گریز نهاد، و تعقیب و گریز از سر گرفته

 

شد. چندین بار گرگ در گوشه ای گیر افتاد و  همان داستان تکرار شد.هر

 

بار آن قدر می دویـد تا سـر باک به کپل او می رسیـد، و آنگاه  می چرخید 

 

و رویاروی باک می ایستاد تا باز در اولین فرصت پا به گریز نهد.

 

   

   اما عاقبـت اصـرار و پشتـکار باک پاداش یافـت، زیرا که گرگ پس از آنکه

 

فهمید باک قصد آزار او را ندارد، بالاخره بینی به بینی باک ساییـد. آنگاه با

 

یکدیگر دوست شدنـد، و به بـازی با یکدیگـر مشغـول شدند. پس از مدتی

 

بازی کـردن، گرگ به قـدم دو و با روشـی که آشـکارا نشـان می داد قصـد

 

جایی را دارد به راه افتـاد. برای باک مسلّـم شد که باید با او برود. از میان

 

تاریک و روشن،آرام و مستقیـم، شانه به شانه به بالای بستر نهـر دویدند

 

و در میان جنـگل ساعتهای متوالـی کنار یکدیگر دویـدنـد. آفتاب که دمیـده 

 

بود، بالاتر آمد و روز گرم تر شد.

 

 

   باک بسیـار شادمـان بود. می دانسـت که عاقبـت آن ندا را اجابـت کرده

 

است. خاطـرات کهـن به سرعـت به ذهنـش باز می آمـد. آسـوده و آزاد بر

 

برفهای نافشرده و زیر آسمان باز، می دوید.

 

   کنار نهری که آب در آن روان بود، ایستادنـد تا آب بنوشنـد. اما همین که

 

تـوقـف کردنـد، باک به یـاد جان ثورنتـون افتـاد. بر زمیـن نشـست. گرگ به

 

همان سمـت که می رفتنـد رفـت، و باز نزد باک بـاز آمد و بینـی خود را به

 

بینی او سود و کارها کرد که در حکـم دلگـرم کردن باک بود امـا باک دوری

 

زد و آهسته راه بازگشـت پیش گرفت. در حدود ساعتـی برادر وحشی او

 

در کنارش آمد و با صدای نرم زوزه کشید. آنگاه بر زمین نشست، بینـی را

 

رو به آسمـان گرفت و نالـه ای عمیـق سـر داد. نالـه ای حزن انگیـز بود، و

 

همچنان که باک به راه خود ادامه می داد، آن نالـه به گوشش می رسید.

 

صدا کم کم ضعیف تر و ضعیف تر شد تا اینکه در بُعد زمان از میان رفت.

 

   

  جان ثورنتون داشت شـام می خورد که باک به میان کلبه دوید و به فشار

 

محبـت بر سر او جست. او را غلتانـد و دور او گشـت و صـورتش را لیسید و

 

دستش را به دنـدان گرفت؛ و در مدتـی که ثورنتـون او را به پس و پیش تاب

 

مـی داد و در گوش او نـجوا می کـرد، باک آن طـور که خود ثورنتـون تفسیـر

 

می کرد، «خلبـازی» در می آورد. 

 

   دو شبانه روز باک از اردو بیـرون نرفت، و ثورنتون را از چشم دور نکرد. هر

 

کجا ثورنتون کار داشت، باک دنبالش می رفت. آنگاه که غذا می خورد او را

 

تماشا می کرد. شب آن قدر بیدار می مـانـد تا ثورنتـون پتو بر سر کشد. و

 

بـامـداد بیـدار می نشـست تا ثورنتـون از زیـر پتـو بیـرون آیـد. امـا دو روز که

 

گذشت، آوازی که از جنگل می آمد آمـرانه تر از همیشه بود و نا آسودگـی

 

باک باز آمد. و یادبـودهای بـرادر جنگلـی و آن سرزمیـن خنـدان و دویـدن در

 

کنار او، باک را به جنبش آورد. بار دیگر در بیشه ها سرگردان شد، اما برادر

 

جنگلی دیگر نیامد، و هر چند باک ساعات متـوالـی ساکت می نشست و

 

گوش فرا می داد، آن ناله ی حزن انگیز دیگر برنخاست.

 

   

  دیگر شب ها بیرون می مـانـد، و گاه چنـد روز از اردو دور بود. یک بار هم

 

هفته ای در جنگل سرگردان مـاند و در ضمـن که گوشـت غذای خود را در

 

حین سفـر می کشـت، با قـدم دوی بلنـد که گویـی خستگـی ندارد پرسه

 

می زد و بیهـوده دنبال نشانـه ی جدیدی از برادر جنگلی می گشت. 

 


به تعبیر قرآن : «پس از آن دل های شما چون سنـگ سخت گردیـد، حتـی سخت تـر از سنـگ، که از سنـگ گـاه جوی هـا روان شـود، و چون شکافته شود، آب از آن بیرون می جهد، و گاه از خشیّت خداونـد از فـراز به نشیب فـرو غلتـد و خدا از آنـچه مـی کنیـد، غافل نیست.» عزرة بن قیس چه توانسته جان و باور خود را در مدار خواست و منفعت عبیدالله بن زیاد قرار دهد؟ و او حالا در شب عاشورا مأموریت دارد که مبادا افرادی از لشکـر عمـر بن سعد، شبـانـه به اردوی امـام حسین بپیوندند.
عزرة بن قیس با تعدادی سوار در اطراف اردوگاه امام حسین گشت می زد. تا دریابد امام و یاران او، شب را چگونه می گذرانند. آیا برای جنگ آماده می شوند یا برای تسلیم شدن؟ آیا کسی شبانه اردو را ترک می گوید؟ آیا کسی می خواهد به لشکر عمر بن سعد پناهنده شود؟ آیا کسی از اردوی عمر بن سعد می خواهد به امام بپیوندد؟ امام حسین آیات 178 و 179 سوره ی آل عمران را تلاوت می کرد که: و کافران هرگز مپندارند که چون مهلتشان می دهیم به سود آنان است، تنها از آن روی به آنان مهلت و میدان
بحران کرونا و آموزش دیجیتالی دانش‌آموزان جرالد هاتر، متخصص مغز و اعصاب معتقد است تدریس دیجیتال به دلیل تعطیلی مدارس در زمان شیوع جهانی کرونا، می‌تواند تأثیر مثبتی بر استقلال دانش‌آموزان داشته باشد. او می‌گوید: سیستم آموزش کنونی به قرن گذشته تعلق دارد و باید تغییر کند. جرالد هاتر که در زمینه ی شیوه‌های یادگیری پژوهش می‌کند معتقد است یادگیری در خانه به شیوه ی آنلاین، می‌تواند برای دانش آموزان مفید باشد.
امام حسین به زینب ماموریت داده بود که احکام دینی را از طرف علی بن حسین برای بستگان تبیین کند. سال ها بعد وقتی احمد بن ابراهیم بر حکیمه، خواهر امام حسن عسکری، در سال 282 قمری وارد شد و دید که از ورای حجاب، مردم سوالات خود را مطرح می کنند و حکیمه جواب می گوید، تردید در دل احمد بن ابراهیم افتاده بود که چگونه زنی می تواند به جای امام عمل کند؟! حکیمه گفته بود که امام حسن عسکری به امام حسین اقتدا کرده است.
آنگاه امام حسین خطاب به زینب و دیگر خواهران و همسرش، که با صدای گریه ی زینب کبری جمع شده بودند، گفت: زینب! ام کلثوم! فاطمه! رباب! پس از مرگ من جامه ی خود را پاره نکنید. سیلی به صورت خود نزنید و سخنی که شایسته نباشد، بر زبان میاورید. نگاه رباب، همسر امام با نگاه او گره خورد. رباب نماد محبت و وفاداری بود. زنی شاعر و ادیب و قدردان نعمت وجود امام؛ و امام حسین نیز رباب و دخترش سکینه را بسیار دوست می داشت و در وصف آن دو سروده بود: به جانت سوگند! خانه ای را دوست
ویژگی اصلی مدرسه ی فرهاد، رقابتی نبودن آن بود. در آن مدرسه رقابت، جایزه و رتبه‌بندی وجود نداشت و هر کسی با توانایی‌های خودش سنجیده می‌شد و اگر شاگردان مدرسه ی فرهاد به درجات والا رسیدند به این دلیل بود که «خودشان» شدند. رقابت، مدارس ما را از کیفیت می‌اندازد ولی امروز تمام طرح‌های آموزش و پرورش به طرح های رقابتی بدل شده‌است. بیایید این رقابت را به همکاری، همیاری و مشارکت بدل کنیم تا فرزندان ما بتوانند به حداکثر توانایی‌های خود برسند و احساس آرامش بکنند.
تاریخ نگار نوشت در جنگ صد نفر کشته شدند و فقط همین! باید که تأمل کنی و بنگری که صد نفر یعنی صد روح، صد رودخانه، صد خیابان، و هزاران پنجره صد همسر گریان و صد پاییز برگ ریز صدها رویای پرپرشده و هزار بوسه ی ناکام و یخ زده و هزار باغ خزان زده تنها در چشم شاعر است که با این صد جان رفته صد نی‌لبک و صد ترانه و هزار تبسم گل و صدها هزار آینه شکسته و دریای اشک خدا پدیدار می شود!
در مدرسه ی فرهاد، کتابخانـه بسیار مهـم بود و کتاب غیـردرسی رابط آموزگار و دانش آمـوز محسوب می‌شد. معلمـان سعـی داشتند تفکر علمـی را در کودکـان و نوجوانـان و به دنبـال آن در جامعه تثبیت کنند. برای ایجاد عادت و علاقه به مطالعه، هفته‌ای یک ساعت برنامه ی کتابخوانی در مدرسه برگزار می‌شد.
صدای بامداد فلاحتی ای ساربان، ای کاروان لیلای من کجا می بری با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا تا این جهان، بر پا بود این عشق ما بماند به جا ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری تمامی دینم، به دنیای فانی شراره ی عشقی، که شد زندگانی به یاد یاری، خوشا قطره اشکی به سوز عشقی، خوشا زندگانی همیشه خدایا، محبت دلها به دلها بماند، بسان دل ما چو لیلی و مجنون فسانه شود حکایت ما
کـولاکفـسکـی می گوید: جنـاح راست، که نیرویـی است محافـظـه کار، نیازی به «آرمانشهر» ندارد. جوهر آن تایید وضع موجود است؛که واقعیت است نه آرمان. جناح راست می کوشد اوضاع مـوجود را کمال مطلوب قلمداد کند، نه اینـکه در پی تغییـر آن بـاشد.
​​​​ باید شعری تازه گفت . آهنگی تازه نواخت . باید در چوبی این باغ ها را . که در رویاهای مان شکل گرفته اند؛ رو به شهر باز کرد. باید همه چیز را از نو ساخت! هیچ بادی . لانه ی پرندگان را . دوباره سر جایش نمی گذارد! ​​​​​
تلسکوپ فضایی جیمز وب تصویری زیبا از برخورد دو کهکشان مارپیچی در طول موج مادون قرمز ثبت کرده است. برخورد و ادغام دو یا حتی چند کهکشان موضوعی غیرمعمول نیست، اما در تصویر ثبت شده از برخورد دو کهکشان، موضوع قابل‌توجه آن است که ادغام کهکشان‌ها با ساطع‌شدن نور درخشانی همراه شده است که جذابیت‌های بصری خاص خودش را دارد و جیمز وب توانسته این رویداد کیهانی دراماتیک را ثبت کند. وقتی از زمین به دو کهکشان نگاه می‌کنیم، آن‌ها به‌صورت یک جسم واحد به نظر می‌رسند و نام
بادهای موسمی به بادهایی گفته می شود که در تابستان از دریا به سمت خشکی و در زمستان از خشکی به سمت دریا می وزند. دلیل این امر این است که در بهار و تابستان، خشکی زودتر از آبها گرم می شود، هوای گرم شده به سمت بالا می رود و سبب می شود هوای روی اقیانوس به سمت خشکی بوزد تا خلا ایجاد شده را پر کند. چون این بادها از روی پهنه های آبی عبور می کند رطوبت فراوانی دارد که سبب ریزش باران در خشکی می شود. در زمستان، خشکی زودتر از آب دمای خود را از دست داده و سرد می شود، در
کندوان: روستای ۷ هزارساله‌ ایران که جهانی شد! کندوان روستای هفت هزارساله‌ای با خانه‌های کندویی اولین روستای ایرانی است که در فهرست جهانی روستاهای گردشگری ثبت شده است. ۶۲ کیلومتر که از تبریز، مرکز آذربایجان شرقی به سمت شهرستان اسکو بروید، به روستایی می‌رسید که این روزها آوازه‌اش جهانی شده است. کندوان روستای هفت هزارساله‌ای که خانه‌های کندویی شکل آن هر گردشگری را به طرف خود می‌کشاند، اولین روستای ایرانی است که در فهرست جهانی روستاهای گردشگری ثبت شده است.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فوت بهنام صفوی بوشهر درس سئو همه چی موجوده آموزش رویت استراکچر game.world زوم دانلود صفحه اصلی