در نهر عریضی که آبش به دریـا می ریـخت، ماهی سالمون گرفت و در

 

کنار همین نهر خرس سیـاه بزرگی را که پشه ها کور کرده بودند و عـاجز 

 

و مهیـب و غضبناک در جنگل می گشت را کشت. با اینکه خرس کور بود،

 

جنگ سختـی بود. دو روز بعد هنگامی که بر سر کشته ی خود بازگشت

 

و ده گرگ را دید که در تقسیم آن منازعه می کنند، آنها را همچون پر کاه

 

پراکنده ساخت. 

 

   خونخوارگـی بیش از پیش در او نیـرو می گرفـت. باک حیوانـی کشنـده

 

بود، باید شـکار می کرد تا با گوشـت آنهـا زندگـی  کند و به مـدد کار و به

 

نیروی خویش در آن محیـط کامـلا" خصمانـه که فقط اَقویا زنده می ماندند،

 

زنده بود. به واسطه ی همه ی اینها غروری به او دست داده بود که مانند

 

بیماری مسری به وضع جسمانی او نیز سرایت کرد و این حال در همه ی

 

حرکاتش مشهـود بود؛ در جنبش هر عضلـه ای آشـکار می شد و در وضع

 

راه رفتن و خرام او مـانند زبان، گویـا بود. اگر لکـه ی قهـوه ای که بر پوزه و

 

بالای چشمش دویده بود نبود، و اگر آن رگه ی موی سفید را که در وسط

 

سینه اش دویده بود نداشت، خوب می شد او را به جای گرگی غول آسا

 

که از تمام گرگها بزرگتر باشد، گرفت. از پدر سنـت برناردش جثـه و وزن را

 

به ارث برده بود، اما همان وزن و جثـه را ارثی که از مـادر چوپانش داشت،

 

شکل بخشیده بود. پوزه اش همان پوزه ی دراز گرگها بود، جز آنکه از پوزه

 

هر گرگی درازتر بود. سرش سر گرگ بود، منتها قدری بزرگتر، که بر بدنی

 

بزرگ تر قرار داشت.

 

   

   حیلـه ی او حیلـه ی گرگی بود، و هـوش او هـوش سنت برنـارد و سگ

 

چوپان، و این همه، به اضافه ی تجربـه ای که در درخشان ترین مکتب ها

 

آموخته بود،او را تا حد وحشتناک ترین درندگان صحرا خطرناک ساخته بود.

 

باک در آن هنگام از عمر خود در اوج قـدرت خود بود و گل وجودش شکفته

 

بود، و قوت و توانایی از او می تابید. در بین تمام اعضـای او تعـادل کاملی

 

برقرار بود. هر جا که لازم بود به سرعت برق عکس العمل نشان می داد.

 

هر قدر که سگ اسکیمو سریـع می جست و از خود دفـاع می کرد، باک

 

دو بـرابـر آن سرعـت داشـت و هر وقـت حرکتـی را می دیـد یا صدایی را

 

می شنیـد، در مـدتـی کمتـر از آنـچه هر سگ برای واکنـش لازم داشت،

 

پاسخ می داد؛ گویی سه عمل دیدن، تصمیـم گرفتن و جواب دادن در آن

 

واحد انجام می گرفت.

 

   یک روز که رفقـای ثورنتـون دور شـدن باک را از اردو تماشا می کردند،

 

ثورنتون گفت: «هیچ وقت همـچو سگی ندیدم!» و دو مـرد دیگر حرف او

 

را تأیید کردند.

 

   گرچه بیرون رفتن او را از اردو می دیدنـد، اما تغییر چهره ی ناگهانی و

 

وحشـت انـگیـزی را که به مـجرد ورود به جنـگل در باک راه می یافـت را

 

نمی توانستند ببینند. دیگر راه نمی رفـت. در دم یکی از موجودات عالم

 

وحش می شد. آرام و بی صدا ، به پای گربه ای، همچون سایـه ای که

 

پیـدا و ناپیـدا شـود، می گذشـت. می دانست که چگونـه از هر پنـاهـی

 

استفاده کند. مانند مار بر شکم بخزد، و بجهد و نیش زند. می تـوانست

 

قمری را در لانه ی خویش بگیرد. خرگوش را در خواب بکشد، و میمـونی

 

کوچک را که یک لحظه در دویدن به سوی درختان تأخیر می کرد در هوا

 

دو نیم کند. ماهی در آبگیرهـای سرباز از دندان او گریـز نداشت. باک به

 

قصـد خوردن، شکار می کرد و نه از سر هوس؛ بنابر این وقتی سمورها

 

را غـافلگیر می کرد و آنگاه که کاملا" اسیـر او بودند، رهایشـان می کرد

 

تا غرّان از وحشت بر سر درخت گریزند.

 

بود، ,پوزه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

zanezaft03 news best music الان بخر تحویل بگیر اخبارخوزستان مشاوره ازدواج | بهترین مشاور قبل ازدواج زلزله قابل پیش بینی است سایت خرید اینترنتی فلانی بهترین سایت